روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!
!!!
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون...!!!
(دو چيز را پاياني نيست : يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان . البته در مورد اولي مطمئن نيستم!!! آلبرت انيشتين
یه داستان کوتاه جالب؟
باهوش ترین فرد جهان
از دیگر ویژگیها او این است که میتوانست در ۱۸
اهگی نیویورکتایمز بخواند و در ۸ سالگی به ۸ زبان صحبت کند.
جالب اینکه بعدها خودش زبان
دیگری را بهوجود آورد که نامش را VENDERGOOD گذاشت.
ناگفته نماند، ضریب هوشی انسانهای نابغه بین ۱۵۵
ا ۲۰۰ است ولی سایدس در این زمینه رکورد باهوشترینهای
دنیا را شکسته است.
برای نمونه بد نیست بدانید که ضریب هوشی گالیله را ۱۸
تخمین میزنند و ضریب هوشی بیل گیتس بنیانگذار شرکت
نرمافزاری مایکروسافت نیز ۱۶۰ است
قدیمی ترین کیک عروسی دنیا
داستان
مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید ؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم .
ناصر خسرو گفت : من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقی همراه من شو . چون در سفر گمشده خویش را باز یابی . دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم .
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت .
اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ می گوید :
“سنگینی یادهای سیاه را
با تنهایی دو چندان می کنی …
به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو
لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود . ”
شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند ، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند…
---------------
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
http://english-city.rozblog.com
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?
جان با مادرش در یک خانهی تقریبا بزرگی زندگی میکرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانهی کوچکتری در خیابان بعدی خرید. در خانهی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابهجایی اثاثیهی خانه به خانهی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آنها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیونشان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاد حمل کرد.
آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.
در آن پسر بچهای هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیهی مردم نمیخرید؟
تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .
وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد
شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.
مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
ای درد
اگر تو نماینده ی خدایی
که برای آزمایش من قدم
به زمین گذاشته ای
تو را می پرستم
تو را در آغوش می کشم
و هیچ گاه شکوه نمی کنم.
شهید چمران-کتاب خدابود و دیگر هیچ نبود.
باران که می بارد تو می آیی بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر
باران ِمهر و ماه و آئینه بارانِ شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ ِ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد ، غصه می سوزد شب می گدازد ،سایه می میرد
تا عطرِ آهنگ تو می رقصد..... تا شعر باران تو می گیرد........
از لحظه های تشنه ی بیدار تا روزهای بی تو بارانی
غم می کُشد ما را و می بینی دل می کِشد ما را تو می دا نی.....
از دکتر شریعتی
اگر کسی جانم را از من بگیرد،قلبم را از حلقومم بیرون آورد و دور بریزد،تمام عمر آزارم دهد،آتشم بزند،هر کاری کند،صبر می کنم.
از او ناراضی نخواهم بود.
او را بد نخواهم دانست.به او بد نخواهم گفت.
می دانم که انسان ها،دل ها،اندیشه ها و زندگی ها همه بازیچه های دست تقدیرند.
کاش یادت نرود روی آن نقطهی
پر رنگ بزرگ، بین بیباوری آدمها
یک نفر میخواهد با تو تنها باشد
نکند کنج هیاهو بروم از یادت
-
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
آزادي چيست و آزاده كيست ؟
آيا انسان آزاد بدنيا مي آيد؟ آيا در طبيعت آزادي وجود دارد؟ كلمه آزادي رها بودن موجودي را از همه قيدها و بندها، تسلطها، سدها همچنين مستقل بودن، دانا و بينا بودن را به ذهن انسان مي آورد. موجود آزاد بر همه چيز و همه كس تسلط خواهد داشت.
کاریکلماتور
آن قدر نازک بین بود که چیز های نازک تر از مورا نمی دید.
آن قدر از شب می ترسید که خورشید را دزدید.
غنچه گاهی از ترس چیده شدن باز نمی شود.
سایه ی مرگ تنها سایه ای است که هیچ نوری عامل آن نیست.
از وقتی که برق اختراع شد ماه حسود تر شد.
دلم برای تماشای لک لک ها لک زده است.
تمام خروس ها به خاطر حسادت به ساعت های زنگ دار زودتر از ساعت مقرر بانگ سر می دهند.
قطره ی باران از چسمم تقاضای پناهندگی کرد.
خورشید آرزو ی دیدن ستارگان را با خود به گور می برد.
من يک انسانم.....از زبان يک زن
اگر به خانه ي من آمدي"...برايم مداد بياور.....مداد سياه...مي خواهم روي چهره ام خط بكشم تا به جرم زيبايي در قفس نيفتم، يك ضربدر هم روي قلبم تا به هوس هم نيفتم !
يك مداد پاك كن بده براي محو لبها.....نمي خواهم كسي به هواي سرخيشان ، سياهم كند!
يك بيلچه، تا تمام غرايز زنانه را از ريشه در آورم....شخم بزنم وجودم را ...بدون اينها راحت تر به بهشت مي روم گويا!
يك تيغ بده؛ موهايم را از ته بتراشم.... سرم هوايي بخورد... و بي واسطه روسري كمي بيانديشم !
نخ و سوزن هم بده، براي زبانم مي خواهم ... بدوزمش به سق....اينگونه فريادم بي صداتر است!
قيچي يادت نرود......مي خواهم هر روز انديشه هايم را سانسور كنم !
پودر رختشويي هم لازم دارم.....براي شستشوي مغزي....مغزم را كه شستم ، پهن كنم روي بند... تا آرمانهايم را باد با خود ببرد به آنجايي كه عرب ني انداخت... مي داني كه؟ بايد واقع بين بود !
صدا خفه كن هم اگر گير آوردي بگير......مي خواهم وقتي به جرم عشق و انتخاب ، برچسب فاحشه مي زنندم.... بغضم را در گلو خفه كنم!
يك كپي از هويتم را هم مي خواهم.... براي وقتي كه خواهران و برادران ديني به قصد ارشاد، فحش و تحقير تقديمم مي كنند !
تو را به خدا....اگر جايي ديدي "حقي" مي فروختند .....برايم بخر....تا در غذا بريزم.... ترجيح مي دهم خودم قبل از ديگران حقم را بخورم !
و سر آخر اگر پولي برايت ماند ...برايم يك پلاكارد بخر......به شكل گردنبند.....بياويزم به گردنم....و رويش با حروف درشت بنويسم:
"من يك انسانم "..." من هنوز يك انسانم" ...." من هر روز يك انسانم
داستان
رهگذری او را دید و پرسید:" برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟ "
مرد پاسخ داد:" این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم. "
چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
؟
بو كشيد:بازم سوپ؟!
مادر به هويج نگاه كرد:از كجا آوردي؟
پسرك پشت ميز نشست:از تو صورت آدم برفي.
تكه ايي نان كند:امروز سوپ مون هويج ام داره.
و آن را در دهان گذاشت.
زن هويج را برداشت.آن را شست.
همان طور كه آن را در ظرف سوپ رنده مي كرد،
گفت:چه آدم برفي ي سخاوتمندي!!
داستان
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
دههی شصت (!)-محسن نامجو - اجرای سانفرانسیسکو، سپتامبر ۲۰۰۸
روزی که خرید مادر کیف مدرسه، قرمز، چمدانی، کلاس اول، با کلید
روزی که سخت حل میشد اصل هندسه، دبیر همدانی، صد کاروان شهید
روزی که مُرد خواهد جان بچگی
روزی که حسرت واجبست بر تو، پای نشئگی
روزی که رفت بر باد
روزی که داد بر باد
شهر کلان که روزی، علیآباد باد
روزی که رفت از یاد
روزی که ماند در یاد
تا باد چنین باد، داد و بیداد که تا باد چنین باد
روزی که خطکش تصویری شکست میانهی تنبیه
روزی که زنگ خانهها صوراسرافیل بود گویی
روز درک تضاد، تبعیض، تفاخر، ترجیح
روز لکهی آب شور چشمت بر غلط دیکته
روزی که رفت از یاد
روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی باد، علیآباد
روز حسرت یک بارفیکس در ذهن لاغر بازو
روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسه
روز اشاعهی سخنان نوآموخته
روز تعریف پرهیجان فیلم هندی
روزی که رید بر تو دختر همسایه
روزی که درّید پدرت را کشور همسایه
روزی که مرگ از در بسته، ز پنجره تو آمد
روزی که دو کانال بود، یک به جنگ میرفت، از دو «واتو واتو» آمد
روزی که رفت بر باد
روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی، علیآباد باد
روزی که رهبر، نوجوان تانکخورده بود
روزی که آستین کوتاه، لگد میان گرده بود
روزی که ریش
روزی که زیر بغل پاره
روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود
روزی که داگلاس هنوز مایکل نبود، کِرک بود
روزی که رفت از یاد
روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی، علیآباد باد
روزی که چمران بر پارکوی آرام خسبید
روزی که فوزیه در کربلا شد شهید
روزی که شاه رفت، جمهوری یکبانده شد
روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود
روزی که مهتاب بود، سراب بود، سراب ناب بود
آن نوشابه که هشتساله کنار حضرت معصومه خوردماش، مادر خریده بود
سبز بود، سونآپ بود
روزی که شهوت هنوز در حومهی شهر بود
روزی که در استعارهی فلک، قطره بحر بود
روزی که دنیا تمام میشد، هر هفته جمعهها غروب
روزی که آخرین لذت، «گزارش هفتگی» بود
روزی که رفت از یاد
روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی، علیآباد باد
روزی که سرد بود
حرام شطرنج و تختنرد بود
تنها حلال باری این رنگ و روی زرد
تنها حلال افیون و گرد بود
روزی که پایان بود، پادگان بود
تهران نبود، خیابان دشت آزادگان بود
طراحی کتکولریتس، قدسی قاضی نور
خشم شدید برفروب فقیر، روح جهان کارگری، پلهی عبور
انگشت یخزدهی پسر روزنامهفروش
یخ شکسته با اشارهی انگشت
عقده به تیراژ پنجهزار تا
از آسمان میکروفن میبارید جبراً
گوساله هم یکی را بلعید سهواً
«دختر بهنام نل»
در های و هوی شهر
در جستجوی عدن ابد، پارادایس بود
در پشت موی ریخته بر چشم، برادرش
یا موهای منفصل از گردن پدربزرگ
در لای چرخ کالسکه
در لای عین چرخ کالسکه
در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه
در لای چرخ چرخش این همه بازی روزگار
بسی رنج بردیم در این سال سی
که رنج برده باشیم فقط، مرسی!
جاي پا
شبي از شبها، مردي خواب عجيبي ديد. او ديد که در عالم رويا پابهپاي خداوند روي ماسههاي ساحل دريا قدم ميزند و در همان حال، در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده ميشود و آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي ميکرده است.
بنابراين با ناراحتي به خدا که در کنارش راه ميرفت رو کرد و گفت: پروردگارا ... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست بدارد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکلترين لحظات زندگيام فقط جاي پاي يک نفر وجود دارد، چرا مرا در لحظاتي که به تو سخت نياز داشتم، تنها گذاشتي؟
خداوند لبخندي زد و گفت: بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشتهام. زمانهايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني!
داستان
يكي از آنها با خودكار نوشته شده بود، آن يكي با مداد.
آنها با هم دوست بودند اما نه چندان صميمي.
صبح به صبح كه مي شد، هر دو از خواب بيدار مي شدند.
پرده ها را كنار مي زدند وپشت پنجره كه مي آمدند 5 مدادي مي گفت:«خدايا... صبح بخير...»
5 خودكاري مي گفت:«آه خداي من... باز هم صبح شد.» و آنها با اين جملات روز خود را شروع مي كردند.
شما نجار زندگی خود هستید !
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
خدا
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند
وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند
ممكنه تصميم بگيري اين مطلب رو براي يك دوست بفرستي : ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز نميدانستي
غم و شادی
او به من گفت :
غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن.
من نیز چنین کردم.
با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد!
در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است؟؟
جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: پس غمهای من کجا هستند ؟؟!
خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند نزد من!
از او پرسیدم : خدایا چرا این جعبه ها را به من دادی ؟
و خدا فرمود:
بنده ی عزیزم « جعبه طلایی مال آنست که قدر شادی هایت را بدانی و جعبه سیاه تا غمهایت را رها کنی !»
چه کسی کشت مرا ؟- سياوش کسرايی-
چه کسی کشت مرا ؟ |
||
همه با آينه گفتم ، آری همه با آينه گفتم ، که خموشانه مرا می پاييد ، گفتم ای آينه با من تو بگو چه کسی بال خيالم را چيد ؟ چه کسی صندوق جادويی انديشه من غارت کرد؟ چه کسی خرمن رويايی گل های مرا داد به باد؟ سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان : چه کس آخر چه کسی کشت مرا که نه دستی به مدد از سوی ياری برخاست نه کسی را خبری شد نه هياهويی در شهر افتاد ؟! آينه اشک بر ديده به تاريکی آغاز غروب بی صدا بر دلم انگشت نهاد. |